مرخصی میان دوره 95/10/15 اصفهان
پیاده
زنگ به رن ، بی تفاوتی محض
سی و سه پل ، بی تفاوتی محض
به دنبال کتاب کافکا ( محاکمه )
دیدن رهگذران و باز بی تفاوتی محض
اینجا مرده است یا من مرده ام
دنیا چه شده است و من چم شده
پس خدای این همه انسان کجاست؟
گاه دلم میخواهد داستانی بنویسم از عشق ، یا تنفر
گاهی دلم میخواهد هر چه میشود را بنویسم
گاهی... نه ، همیشه.
من دلم میخواهد فقط فکر کنم
من در کافه ای مینشینم بی توجه به تمام این همه عجایب خاص
من دلم تنهاس
دلم خنده میخواهد
روزمرگی ، دلم عجیب خسته است
خسته ، خسته ، خسته... خستگی ای که نمیتوانم بنویسم
بی تفاوت شده ام ، هر لحظه بیشتر، بیشتر ، بیشتر ، بیشتر ...
این روزها که فقط به گذر روزها فکر میکنم ، جرقه ای به ذهنم خورد که
چرا این هفته که گذشت ، الان زود گذشته اما هفته پیش انقدر دیر میگذشت؟
چگونه است که فردا دیر می آید ولی دیروز زود گذشته است؟
چند شب پیش بود که در راه سلف پادگان چشمانم را بستم که به قولی با یک
چشم بهم زدن امروز تموم شود و فردا بیاید ،
وقتی که فردا شد باز همان جا و در همان لحظه چشمانم را بستم و باز
کردم،
اما نفهمیدم که دیروز را سریع پشت سر گذاشتم یا نه
نکند این همان چشم بهم زدن بود با گذری از خاطرات
نکند که همه روزها با یک چشم بهم زدن میگذرد یا نکند ما در چرخه ی
تکراری گیر کرده ایم ، که کرده ایم!
ما هوس جویان در جو زنده ، عجیب حواسمان نیست که تکراری هستیم
پس زیبایی کجاست!؟
حال من زیبا نیست
اجتماع نمیپسندد مرا
بی مو با ریش
بهم ریخته با لباس های نا موزون و قدیمی در کافه
با یک دبل اسپرسو و لاته و یک کیک شکلاتی
هرج و مرج در اطرافم مانند اکسیژن جریان دارد
آیا خدا هم هست!؟
انگار جانوری خزنده و دوپا در میان زیبایی های آس روزگار جولان دهد
این سنگینی نگاه ها حقیقت است یا من در حال حمل خیالات هستم!؟
اینکه نمیتوانم سرم را بالا بگیرم از خجالت است یا کمبود اعتماد به
نفس
اینجا جو مرا نگرفته اما در جو جریان دارم