.
گوسفند عجیبی بود ؛
کمتر میشد او را داخل طویله دید ، همیشه بیرون از طویله مشغول بازی با مگس ها بود،
برای خود گوشه ای دنج محیا کرده بود ، انگار که طویله شخصی اش باشد .
هر چند که برای ادامه حیات باید صحرا و چراگاه میرفت اما از امری بودن ماجرا دلگیر بود ،
انگار که دوست داشت هر وقت که میخواست برود ، هر وقت که میخواست بیاید ، ولی این بی نظمی برای چوپان قابل قبول نبود ، پس همیشه او را در طویله با طناب میبست .
.
گوسفند عجیبی بود ؛
گاهی #غروب ها محو افقِ سرخ رنگ صحرا میشد ، آنقدر خیره می ایستاد تا سگ گله با پارس هایش ، او را مجبور میکرد که همراه گله برگردد.
همیشه انتهای صف بود ، چون آهسته راه میرفت ، انگار که اطراف را نگاه میکرد و از مسیر همیشه #تکراری ، چیزهای #جدید پیدا میکرد .
با آنکه #جوان و قوی بود ، اما #هیچ علاقه ای به زنگوله دار شدن و جلوداری و #رهبری نداشت ، برای همین چوپان هم همیشه شاخ هایش را میبرید ، (باید گوسفند باشی تا بفهمی بریدن #شاخ ها چه #درد ی دارد ). گاهی انگار که از #علف خوردن هم کلافه بود ، حتی در طول مسیر تمام سعی خود را میکرد ، تا از راه های خاکی برود که #گیاهی را له نکند .
.
یادمه این روزهای آخر هم ، آنقدر از علف خوردن خودداری کرد ، که آخر سر ، چوپان مجبور شد ، از #ترس لاغری و بی مصرف شدندش ، اول پشم هایش را بزند و بعد ، سرش را ببرد .
.
گوسفند عجیبی بود .
.
.
#متن: #گوسفند #تقلا_ققنوس