آنقدر به تو فکر کردم که که صرف ضمیر در ذهنم تنها یکی بود ، تو .
من ، هر روز که به خواب دنیا بیدار میشدم ، ذره ای از جسمم روح می شد ، هر روز شعله ور تر می شدم ،
روز آخر بود ، آنقدر روح شدم که دیگر از جسم نیست شدم ، ترس شدم .
من فقط میدیدم ، در آینه خیره شدم ، جسمی نبود ، اصلا چیزی نبود ،
من میدیدم بی آنکه دیده شوم ، من ، می شندیم بی آنکه شنیده شوم ،
فقط حس حضور را داشتم بی هیچ معلولی از وجود ،
باد بودم ، آب و گرمای خورشید بودم ، من ، خاک بودم.
آزاد بودم ، پرنده ای بودم بی بال و پر ، عاقلی بودم بی عقل ، احساسی بودم بی قلب ،من همه چی بودم و هیچ نبودم .
در ثقل این رهایی تو را دیدم ، خالی شدم ، پوچ و تهی شدم از تصادفت با من ، اما فقط من شدم ، حق هم داشتی ، میدانی !؟ تو مرا در جسمم خلاصه کرده بودی .
رویای هر شبت با جسم من بود ، من اما از فرط جنونت بی جسم شدم ،
کمی نزدیک امدم ، آرام و با احتیاط ، نگاهت کردم، دورت حلقه زدم، من برای اولین بار بود که همه ات را داشتم ، تو را لمس نه ، تو را حس کردم ، تو را فهمیدم .
باز نزدیک تر شدم ، خودم را به تو محدود کردم ، درونت خیمه زدم ، در تو خلاصه شدم ، در تو کامل شدم .
اما ، اما ، تو فقط تیتر مرا میخواندی : جوان مجنون خودکشی کرد .