دغدغه ی من نه آن است و نه این
دغدغه من پیرمردی است دست فروش ، آن زن خانه به دوش ، کودک فال به دست یا آن زن پاک دلی که به ناچار پیش آن است و این
دغدغه ی من بیکاریست؟ نه. سر چهار راه شعار دادن برای آن است و این؟ نه. دغدغه ی من طفل شیرخوار متولد شده در زندان است
دغدعه من نه غذا است نه پوشاک ولی ، پای زخمیِ کودکیست سر چهار راه ، با یک دسته ی گل
دغدغه ی من شعار نیست ، یک غم نا متنهی است از لجن زار شهوت و قدرت و شهرت
کاش با مرگ من اما کم می شد کمی از غم ها یا بیشتر می شد اندکی بر معنا
کاش فریاد مرا خداسازان بد طینت و مریض ، آن روح فروشان سخیف ، می رساندند دست هر آن و این
محبت ها کم شد ، عشق به مانند خدا مرد و فقط ماند ، ثروت اندوخته ای که از آن است و این
عاری که عجب دل چرکم ، که غمگینم
که دلم عشق میخواهد ، که وفا ، که صداقت می خواهد
عاری که چقدر مفت می خواهم عشق را ،یا که یک لحظه سکس لذیذ و تماشای چشمان بسته ی معشوقه را در خوابی عمیق
می فروشم ،
می فروشم عشق را ، محبت را ، لمس دستم را ،
می فروشم جمله ی دوستت دارم را با یک حس غریب
بهایش سنگین است ، ثروتی می خواهد بس عظیم
می فروشم دل را ، این ذهن پریشان عجیب را ، این تن فرتوتِ مریض را
می فروشم ، تو خریداری؟؟ پس هر چه در دل داری بیار اما ثروتت باشد برای آن و این