این روزها که در سادگی ای ممتد ، بی هیچ اتفاق خاص و بی هیچ آرزویی جز آغوش تو در گذر است ، من تنها کوچک میشوم و بزرگی ام تنها در خانه ای کوچک ، در تنهاییست .
خانه ی سنگی من به حال من گریان است و دل من در تلاش برای پذیرفتن نصیحت خانه ام ، سنگی .
با روحی که اگر بود دیگر مرده است و خدایی که اگر بود ، دیگر نیست ، نشسته ام بر لب جوی زمان ، یخ عمر خود را آب میکنم.
شبها سیگاری را که نمیکشم را بدست میگیرم و به آسمانی که ستاره ندارد چشم می دوزم.
در ایوانی که گلدانی ندارد ، بی احساس نسبت به نسیمی که نمی وزد به انتظار تویی که نمی آیی می نشینم.
گاهی هم مردانگیم را در لیوان الکلی که نیست میریزم و هق هق کنان اشکی که دیگر از چشمان بی فروغم جاری نمشود را در بغض زندان شده ی گلویم رها میکنم .
مانند قاضی ای پشت میز محاکمه مینشینم اما خود را محکوم میکنم ،
قلبم را حد میزنم از نبودنت ، چشمانم را در خون می شویم که اگر روزی آمدی ،
که اگر از قرار روزی دستم را گرفتی ، اگر گرفتی...
محکم بگیری ،
محکم نگاهم کنی تا این حال تباه شده ام را در بزرگی دنیایی که از مردمک کوچک چشمت میشود دید ، محو کنم.
فانوس برای دریاست
ماه برای شب است
این دو چشمان محزون من هم برای تو