این روزها عجیب احساس گمشدگی میکنم. حتی دیگر رویایی هم برای آرزو کردن ندارم.
شبهایم بدون قرص سخت صبح میشود. روزها هم کاملا تکراری شب میشود.
این روزها هجوم احمقانه تکرارهاست که مسخرهام میکند.
بیخدا با خواب، بی یار با کار...
وقتی مجبوری بخندی تا نپرسند چرا غمگینی ،
وقتی مجبوری خودت را پیش هر کوچکی کوچک کنی ،
وقتی مجبوری خودت را وقف کسی کنی که مال تو نیست ،
وقتی مجبوری که از کودکی تا پیری را با اقتضای سنت سرگرم شوی ،
وقتی مجبوری با التماس از نگاه دیگران دلگرم شوی ،
وقتی و وقتی و وقتی ...
حتی زندگی در جهنم هم به این مردگی میچربد .
دیگر هیچکس برایم مهم نیست ،
دیگر برای هیچکس مهم نیستم ،
اجتماعی که فقط برای یک چرخه اقتصادی مریض تشکیل شده است ، همان بهتر که از هم بپاشد...