در منطقه ای خشک بی هیچ اندیشه ای پویا و هیچ شادی پایداری ، گناه تپیدن قلب را یدک کشیدم
گناه کبیره ای مثل تولد...
بزنگاهی به گناهی به زندانی افتادم ،
چند هم سلولی به منت به من تقدیم شد.
یکی از آنها متجاوزی بود به زنی ، یکی هم مستی بود ولگرد در خیابان ، دیگری متهم به قتل کودکی
چند روز گذشت ، نفر پنجم دیگری هم آمد که لنگان بود و زخمی ، وعده آن بود که همان چند روز قبل به ما ملحق شود ولی در بیمارستان در حال درمان بود . جرمش اما ، سوال کردن از کسی بود که جوابش را فقط به لبخندی با کنایه پاسخ داده بود !
دور هم بودیم و برای کشتن زمان مرده ی خود ، خاطرات مرده را خلط میکردیم . سرانجام یک سال گذشت و اولین ما آزاد شد...
متجاوز به زن ، رحمت خدایان بود بر حالش که زن شاکی در نزاعی دیگر ، که به قتلی منتهی شده بود ، خود معترف شد که فاحشه است و خطاکار به فریب مردان برای چند برگ پول کثیف ، دوست متجاوز من اما چون فریب نخورده بود ،زن از او به جرم تجاوز شکایت کرده بود ، همه چیز آشکار بود اما آتش شهوت قاضی بود که به یک چشمک روشن شده بود و او را سوزانده بود .
یک ماه بعد ، مست هم به منت ، شامل لطف خدایان شد و باقی محکومیت او بخشیده شد...
جای زخم شلاق ها هنوز در کمرش رنگ و لعابی داشت اما نه به اندازه ی جای زخم غم غرق شدن معشوقه اش در دریا که بر دل داشت...
دو ماه بعد هم نوبت قاتل کودک شد که با پرداخت دیه بخشیده شد...
همه میدانستند که مادر از شدت خشم کودک را هل داده بود که به زیر ماشین عبوری برود...
همه میدانستند اما خب ، مدارک کافی نبود ! البته شاید هم رفاقت چند ساله ی عموی مادر بچه با قاضی پرونده هم بی تاثیر نبود !
6 ماه بعد بالاخره نوبت من هم رسید...
همه میدانستند گناه من چیست ، از همان روز اول لباس تنم خود مهری بود بر پیشانی من
من سربازی بودم که نه به اختیار و انتخاب ، که به اجبار گماشته شده بودم برای خدمتی منحوس و اجباری...
روز رفتن ، وعده آخر دیدار من با پنجمی ، از او پرسیدم که رفیق چرا پرسیدی؟
او در پاسخ به من خندید و گفت : اگر همه با هم می پرسیدم هیچ کدام از ما پنج نفر اینجا نبودیم...
من رفتم و او هنوز مانده بود ، با زخم هایی که گهگاهی شبانه به دستور جدیدی باز میشد...
دیر بود ولی آن روز آخر بود که فهمیدم این تکه از خاک زمین متعفن شده است
باید از این مرز منفور شده و مملو از انسان های متعصب و پر مدعا در اسرع وقت گریخت...