من آزاد بودم
از هر قید رها بودم
سرسبزترین جای زمین را یافتم ، جای دنج سبز و دریایی
خانه ای ساختم با چوب
قایقی ساختم با چوب
خانه ام عطر تازگی نور خورشید داشت...
آسمان صاف ، شب ها پر ستاره
من زندگی را به نهایت خوشبختی اش رساندم
چه آرامشی...
صبح آخرین روز این سال ها که بیدار شدم ، خورشید هنوز تقلای بغل کردن من را داشت...
چه آرامشی...
سمت آشپزخانه ی کوچکم سیبی بود سبز
رفتم کنار تخت ، به آرامی طلوع خورشید پوست سیب را کندم
تکه ای از سیب...
چه آرامشی
روی تخت خود را رها کردم
یک سمت سیب ، سمت دیگر چاقو
آرام به سیب نگاه کردم ، آرام تر به چاقو
چاقو را سمت سیب بردم ،
این بار بریدم نه سیب را ، رگم را
چند لحظه گذشت ، آرام شد ، خون من آرام شد ، به آرامی بیرون می آمد ، به آرامی طلوع خورشید ،
گرم بود مثل گرمای خورشید
من خوشبختی را به انتهایش رساندم
چه آرامشی...