عحیب شده است این روزها...
غذا میخورم ، آهنگ گوش میدهم ، فیلم میبینم.
دوستی را دیدم ، خاطره ای را مرور کردم ، حتی امروز بچه ای به من لبخند زد.
عجیب شده است ، من هیچ لذتی نمیبردم .
با لباس هایی معلمولی و قدیمی ، موهایی کمی بلند و گاهی شلخته در کافه های اتفاقی مینشینم و با سیگاری در دست قهوه میخورم و مغموم به لذتی که نمیتوانم ببرم می اندیشم.
مقصد های کور و نامعلوم را پیاده و سواره پشت سر میگذارم و تمام تلاشم را برای دیدن زیبایی ها خرج میکنم اما آن حس زیبایی دیگر نیست ، دیگر حتی دستم به نوشتن نمی رود ، دیگر دهانم به حرف گشوده نمیشود.
این روزها تنها شاهد ریختن دیوار های دوستی ای هستم که تا به این سن کشیده ام ، انگار تمام راه های ارتباطی ام در منطقه ای کور در قلب متروک عقل شکلم ، مدفون شده است. از اطرافم درو میکنم هر چه و هر که هست را و همچون مردگان تنها خاطره ای تیره در ذهن ها به جا می گذارم که هر لحظه کمرنگ تر میشود .
ثانیه به ثانیه می گذرد و من با بودنی که فقط به نبودن تشویقم میکند زندگی را قی میکنم.
این روزها ،
نه آزاری ، نه انتظاری ، نه توقعی ، نه ترحمی ، نه دوستی و نه دشمنی ای ، نه بر من و نه از من است.