دیشب خوابت را دیدم
خواب دیدم که دزدکی مرا میپایی و شبها خواب مرا میبینی
عکس مرا میبینی و لبخند میزنی
پیش غیر من سنگ مرا به سینه میزنی
با این همه اما ، به هوای اینکه نکند پر رو شوم به رویم نمی آوری
در خواب دیدم که عصرگاهی ، پنهانی مرا در کوچه باغی دنبال میکردی
من متوجه حضورت شدم ، خودم را از دیدت گم کردم
در تقلای پیدا کردنم بودی ، ناراحت...
از پشت به آنی دستت را گرفتم ، قاطعانه...
لبخندی زدی و خوشحال خندیدی ، متعجب...
من اهل بازی نیستم و تو خود خوب این را میدانی
دل به جاده ی بی نهایت زدیم ، در طبیعت خالی از غیر ما ، گوشه ی سبز چمن ، آسمانی آبی ، دست در دست گذاشتیم ،چشم در چشم ، آغوش را به آغوش کشیدیم،
گریه ام گرفت ، گریه ات گرفت ،
گریه کردم و گلایه ،
گلایه که من که نمیدانستم تو هستی ، تو که میدانستی هستی چرا نیامدی!؟
در گریه خنده ای کردی و گفتی ، حالا که آمدم...
از خواب پریدم...
دیر آمدی.