آنچه در دیوار بی سنگ دلم رخت بسته است ، حال است
آنچه اما مرا گرفتار خطا کرد ، خاطره است
خاطره ی سفر کیش در کودکی با آن گرمای عجیب
یا خاطره آن دریای شمال در همان تاری سن های بلوغ
مدرسه و درس... آرام ، ساده و بی درد سر
خاطرات کمی که مرا سخره خاص میکنند و عام
بی هیچ تنبلی و شیطنتی ، من خوب بودم و معمولی
این مرا گرفتار عذاب کرده ولی حال میفهمم که گاه باید از خود بی خود شوم
به هر نحوی به ارضایی راضی شوم
گاه باید شیطنت را کرد ، عرف ها را شکست
به غلط و بی ادب به فحاشی روم
قید و بند را وا دهم ، تن به این و اون حتی به آنها هم دهم
به کوه با یک آب معدنی، یا که به دریا با یک شرت نخی، تنهایی با حماقت حتی به درک هم بروم
بغض کنم ، گریه کنم ، به هر لمسی که از راه رسید هم به ترحم پا بدهم
گاه گاهی دروغی هم باور کنم و بازی دهم ، حتی عاشق شوم
چند سوایی ای که گذشت بفهمم عه!؟ هوس بود ، فراموش کنم و خاص را تحویل عام ها دهم
خلاصه ،
هر کاری کنم، همه چی باشم و هر کس و ناکس شوم .