#تقلا_ققنوس

id81di@

آنقدر به تو فکر کردم که که صرف ضمیر در ذهنم تنها یکی بود ،  تو .

من ، هر روز که به خواب دنیا بیدار میشدم ، ذره ای از جسمم روح می شد ، هر روز شعله ور تر می شدم ،  

روز آخر بود ، آنقدر روح شدم که دیگر از جسم نیست شدم ، ترس شدم .

 من فقط میدیدم   ، در آینه خیره شدم ، جسمی نبود ، اصلا چیزی نبود ، 

من میدیدم بی آنکه دیده شوم  ، من ، می شندیم بی آنکه شنیده شوم ،

فقط حس حضور را داشتم بی هیچ معلولی از وجود ، 

باد بودم ، آب و گرمای خورشید بودم ،  من ، خاک بودم.

 آزاد بودم  ، پرنده ای بودم بی بال و پر ، عاقلی بودم بی عقل  ، احساسی بودم بی قلب ،من همه چی بودم و هیچ نبودم .

 در ثقل این رهایی تو را دیدم ، خالی شدم ، پوچ و تهی شدم از تصادفت با من ، اما فقط من شدم ،  حق هم داشتی ، میدانی !؟ تو مرا در جسمم خلاصه کرده بودی .

رویای هر شبت با جسم من بود ، من اما از فرط جنونت بی جسم شدم ، 

 کمی نزدیک امدم ، آرام و با احتیاط ، نگاهت کردم، دورت حلقه زدم، من برای اولین بار بود که همه ات را داشتم ، تو را لمس نه ، تو را حس کردم ، تو را فهمیدم .

باز نزدیک تر شدم ، خودم را به تو محدود کردم ، درونت خیمه زدم  ، در تو خلاصه شدم ، در تو کامل شدم .

اما ، اما ، تو فقط تیتر مرا میخواندی : جوان مجنون خودکشی کرد .