#تقلا_ققنوس

id81di@

کودکی ام خوب بود به همراه همان شیطنت های بچگی ، درست است که چندبار هم به دلیل بی مسئولیتی پدر با گرسنگی خوابیدیم ولی با بالارفتن سنم و مشغول شدن به یک کار نیمه وقت و به دست گرفتن اوضاع شخصی ، با استقلال مالی ای که پیدا کرده بودم اوضاع کمی بهتر شد یا حداقل گرسنه نخوابیدم.

در دوران تحصیلی هم شاگرد اول کلاس نبودم ولی در کل درسم بد هم نبود ، معمولی. وقتی بیشتر وارد جامعه اطرافم شدم ، سعی کردم وظیفه ام را درست انجام دهم . من معتقد و درستکار بودم و حتی چند صفت خوب دیگر که در حال حاضر دیگر اهمیتی ندارد . روزها مشغول بودم و شبها در کنار خانواده ام زندگی را کش میدادم .

 فلسفه من از دنیا و جهانبینی ام ، در همان نوجوانی و جوانی با حرف های چند تن از روحانیون دین و چند کتاب تحمیلی-تحصیلی و سخنان بی ربط به تدریس چند معلم شکل گرفت و از طرف دیگر هم اصرارهای بی اندیشه و طوطی وار پدر و مادرم صرف نظر از علاقه من به هر دوی آنها ذهن من را به سادگی ذهن خودشان منجمد کرد و بهشت و جهنم را برایم قابل تصور کرد. به طور کل و خلاصه ، من یک زندگی معمولی محض داشتم ، بی هیچ قصه و داستانی که حتی با اغراق و قمپز هم نمیتواند روزی قابل نقل برای کسی باشد.

کمی گذشت و یک اشتباه مرا از راه به در کرد و آن فکر کردن در تنهایی بود. جوان تنها به فسق و فجور کشیده میشود اما چرا. چون تنهایی جرقه های فکری ایست ، جرقه هایی که تنها با چند اثر قابل اشتعال از هدایت و کامو و کافکا ، غیر از آب کردن اون ذهن منجمد ، میتواند آن را کامل به آتش بکشد.

و تا الان اگر صرف نظر از اعتقادات قدیمم ، فقط آن جمله "مهم نیت است نه عمل" درست باشد ، قطعا در تقسیم جهنمیان از بهشتیان بنده در صدر ملعونین هستم چرا که خودکشی ، آدمکشی ، تجاوز ، خیانت ، شهوت پرستی ، همجنس بازی ، و انواع و اقسام بی قید و بندی ها و چند نوع لذت گرایی بی چون و چرای دیگر را میتوان در فکر و نیت های شبانه من بالقوه دید و بی هیچ فوت زمان و در اسرع وقت ، در صورت محیا بودن زمان و مکان مناسب ، بالفعل شدنش را .

در این موقعیت فعلی با کمی چنگ زدن به قوانین احتمال و پیشگویی و البته کمی خوش ذوقی و تخیل  می خواهم از ادامه زنده گی ام اینجوری بنویسم که :

شاید این زنده گی بگذرد ، چند سالی عمر کنم ،حتی پیر شوم. در پیری شور و شوق جوانی را بجویم و نیابم و سرانجام با بیماری یا حادثه ای یا با فرسودگی ماهیچه های قلبم، مثل سایر جانداران ، جان بدهم. جان بدهم و تمام شوم ، تمام شوم و از من همین چند خط خوانده نشده بماند و از همین چند خط خوانده نشده ، چند خاطره ای کم رنگ که هر روز بی رنگ شدنش پر رنگ تر می شود.

شاید ادامه ای باشد ، ادامه ای مثل آنچه خدایان ادیان مختلف برایمان رقم زده اند ، بهشت و جهنمی که با محصول دنیای ما آن را پر کنند، من را بگیرند به جرم دروغ و شهوت پرستی و انکارشان ، یک مجازات دموکراتیک برایم رقم بزنند و وقتی خوب حالم را گرفتند و رویم را کم کردند ، مجبور شوم خاک زیر پایشان را بر چشم و دهانم توتیا کنم. شاید هم به ترحم و منت ، به تکبری متواضعانه نما ، مرا مثلی سگی پشیمان ببخشایند و با اکراه وارد بهشت برینشان کنند. بهشتی که در آن غلمان و حوری و شهوت و خوردن و خوابیدن و لذت گرایی محض رواج دارد. جایی که روسپیانش تنها به خاطر پولی که طلب نمیکنند حوری نامیده میشوند ، که حداقل من در زمین اگر با کسی میخوابیدم او هم مرا میخواست نه اینکه به اجبار نیروی قوی تر مجبور به تحمل تن خیس من شود.

نمیدانم در بهشت دقیقا چه چیزی قرار است تغییر کند که تمام گناهان زمین در آن جا انجام شدنی میشود. مگر بهشت چه چیزی دارد که زمین نمیتواند داشته باشد، کسی در گذشته دور سیبی خورده است و باید مجازات میشد!؟ چقدر عجیب است این دادگاه کیفر و پاداش، نمیدانم اگر در دنیا خود را باید برای بهشتی یا جهنمی شدن به آب و آتش میزدم ، حال که اینجا هستم باید برای چه ، چه کنم!؟ یک زنده گی ابدی پر لذت ، ممنون ، اما انگیزه اش چیست؟ در این حین آمدم چند سوالی دیگر بپرسم که برچسب دموکراتیک را دیکتاتورانه بر افکارم زدند و تنها یک لبخند تحویل گرفتم که یعنی تو لازم نیست بدانی ، تو همین سه فعل را بدان : بخور ، بخواب و بکن .

آری این عجایب برای من است نه برای از ما معقول تران و مشروع تران ، نه برای از ما روش عن فکر تران مذهب نما. ما کوته فکران بی دین و ایمان مسئله ساز فضول ، با داشتن همان سه فعل هم باید کلاه بزرگ روی سرمان را هوا بیندازیم و حلوا حلوا کنان با کلی سرخوشی احمقانه روزمرگی را بکنیم.

اما ،

اما شاید هم مثل ترجیحم ادامه ای باشد ، ادامه ای نه به شکل آنچه هر کس برای خود به حکم نامعلوم بودن وقایع پیش رو از خود به مانند چند قطره مایع گندیده تراوش میکند. 

ادامه ای نه برای پر کردن بهشت و جهنم.

آری..

شاید ادامه ای باشد ،

شاید... .