#تقلا_ققنوس

id81di@

هوای گرگ و میشه مه آلودی بود ، نه ترسناک ، زیبا. حس زندگی موج میزد . پر از جفت و دسته انسان هایی بود که به هر سمت و سویی پرسه میزدند ، تراکم جمعیت به نوعی منظم و زیبا بود ، آنقدر که نیاز داشتی ، گاهی نیاز است چند تن دیگرازهم گونه ی خودت در اطرافت بی هیچ دخالتی در کارت در کادر چشمانت حضور داشته باشند. هیچ مردی به زنی توجه ای نداشت و هیچ زنی هم به دنبال جمع توجه نبود ، انگار همه غرق در زیبایی پرعیار آن طبیعت شده بودند . گاهی عده ای را میدیدی که آنچنان مدهوش در بیهوشی این واقعیت شده اند که اگر تمام هر آنچه غیر از آنها بود، نبود، یقین میکردی که مرده اند مگر اینکه نزدیکشان شوی و دست بر سینه اشان بگذاری تا شاید یک حرکت منظمی از تپش های متوالی در کف دستانت حس کنی .

عده ای بودند که با یک دوربین عکاسی به دست ، خود را تا سینه در آب کرده بودند و در حالی که دوربین خود را مماس با سطح آب کرده بودند از لحظه های طبیعت ذره فوتون هایی ذخیره میکردند . این دریاچه که شاید هم دریا بود تا بی نهایت کشیده شده بود ، اگر به بالای تپه ای میرفتی علاوه بر آنکه نوازش نسیم کمی قاطع تر میشد ، عده ای را می دیدی که دارند از جزر و مد این دریاچه ی بی نهایت عکس میگیرند ، جزر در لحظه ای و مد هم در لحظه ی بعد اتفاق می افتاد ، همچون حرکت منظم تپش های متوالی یک قلب پر خون. این گرگ و میشی مه آلود تمام شدنی نبود ، زمان را نمیدانم چگونه میگذشت ، در آن لحظه زمان کم اهمیت ترین چیزی بود که قابل توجه بود اما تمام آن چیزهایی که روز و شب را می ساختند انگار به توافقی رسیده بودند که دیگر نه روز را شب کنند نه شب را روز. خورشید واضحی وجود نداشت ، تنها یک آسمان با نوری همچون آخرین لحظه های غروب بود که چندین دسته نور با بی نظمیه منظمی همچون نیزه در دل این هوای گرگ و میش مه آلود فرو میرفت و در کاسه چشم زندگی متوقف میشد، چه نیزه های تسکین دهنده ای. کمی که در سکوت دقت میکردی فریاد حضور مهتاب را هم با جزر و مد های متوالی اش به چشم میدیدی.زمین پرازعلف بود بی آنکه هرزه ها چیده شوند ، درختان همچون مادران جنگ زنده ای برای محافظت از بچه های خود سپر بلاهای آسمانی بودند ، زمین از هر طرف جز آن طرف که دریاچه بود ، جنگلی بود تا بی نهایت.

من اما در میان این همه ، با سرخوشی و کیف کوکی ، دست در جیب و سر به پایین ، گاهی به بالا و اطراف نگاه میکردم . در کنج خلوت دنج تنهایی با خود قدم میزدم. انگار که میخاستم بی نهایت این تکه از طبیعت را کشف کنم. کمی دیگر که گذشت تکیه بر نرم ترین صخره کردم و با چشمان بسته و دست بر سینه ، سر به بالا وپا در امتداد دریاچه کشیده، توانستم صدای زندگی را با آن عطر چمن نم خورده پر رنگ تر بشنوم، در آن حال ، با چشمان بسته ، هر چه میگذشت درک جاذبه برایم کم رنگ تر میشد ،چشمانم را که باز کردم ،خود را در خواب همانجا یافتم. تمام حواس شش گانه ام به هم گره خورده بود ، حتی با لمس توان دیدن داشتم ، با نگاه میشندیم ، انگار که پر باشم بی هیچ نیاز به جسم و استخوان و ماهیچه ای ایستادم ، بی هیچ قدمی حرکت کردم. کمی رنگ ها برایم شفاف تر شده بودند ، انگار که موج خاصی هر چیزی را به حرکت در می آورد ، انگار در هر نبات و غیر نباتی ارتباط منحصر به فردی و در عین حال مشترک  در جریان بود ، زندگی ای موج میزد. در گوشه ای ترازویی بود دو کفه ، قدیمی اما بزرگ ، آنقدر بزرگ که هر حجمی در آن جا شود، بر روی آن هر انسانی با هر حیوان و گیاه دیگری هم وزن بود،هرکس با هرچیزی و هرچیز با هرکسی . کمی دورتر که شدم دوستی را دیدم از دوران کودکی ، عجیب با هم صمیمی شدیم ، دختری دیدم به زیبایی طبیعت که اگر میخندید نبود دندان نیش اش مشخص میشد، مردی دیدم با چشمانی معصوم و نابالغ، زوجی که بی عادت دست هم را گرفته اند، پیرمردی را دیدم بی هیچ حس نیاز به قوت جوانی،  موعظه گویان هم آرام بودند بی هیچ تلاش کاذبی برای آرام کردن سایرین ، من جمعی از ادیان و مذاهب را دیدم که با هم میخندیدند. در تمام این مدت،بین تمام این رنگ های مختلف منطقی موج میزد از جنس یک رنگی. گوشه ای که صداقت میکاشتند ، به آنی مهربانی می بارید و عشق شکوفه میزد. ناکجا آبادی که حتی رنگ آبی دریا هم وام دار آسمان نبود. رازها بی دلهره فاش شدن حفظ میشدند و عشق ها بی غم کندن کوهی به ابرازی پذیرفته میشد. کیف کوکی داشتم، بی نیاز بودم، انگار فلسفه ای وجود نداشت، نیازی به هیچ چرایی نبود و قبل هر چیزی یک چون بی آنکه دیده شود چشمک میزد. به آسمان خیره شدم ، چه نسیم خوش عطری ، در خیالم کمی طمع کردم ، با خود گفتم اگر چشمانم را ببندم شاید باز در جای بهتری بیدار شوم با حسی بی پایان تر از این بی پایانی. چه خنکیه لطیفی ، درست مثل نسیم سحرگاهی یک روستای کوچک ، چشمانم را بستم و خود را برای یک سفر دیگر آماده کردم اما به محض بستن چشمانم هوا هر لحظه گرم تر شد، عطر نسیم رفته رفته کم شد ، هوا گرم تر شد ،هر لحظه هوا کهنه تر میشد ،کمی کلافه شدم ، تمام اون حس های عجیب و عجین شده از بین رفت، چشمانم را که باز کردم همه چیز برایم روشن شد ، در آن لحظه حال کودکی را داشتم که از شوهر پیر مادر جوانش سیلی خورده.

وقتی تفاوت خواب را از واقعیت به طور کامل تشخیص دادم ، خود را در اتاقی با دیوارهای نزدیک بهم دیدم که بوی پوچی میداد و ناامیدی غلیظی از دیواهای آن چکه میکرد. تنها یک عدد چهار لاتین بر روی میز کافی بود که مرا به تعویض کردن لباس های تنم مجبور کند، کمی دیرتر و بعد از سایرین وعده ای خوردم، راه من یک کورس تاکسی بود و چهار پله برقی به پایین ، چهار ایستگاه ایستادن و چهارپله برقی به بالا که دومی بسیار عروس بر حرکت میکرد، تنها عمل برای کشتن زمان هم غالبا نگاه کردن گذرا و احتمالی به افراد احتمالی ایست که از کنارت عبور میکنند. در میان این همه افراد احتمالی گاهی چند نفری برایم تکراری شده اند، دخترک لاغر و بیمار گونه ای که با لباسی نه چندان تمیز با ماسک سفیدی بر روی زمین نشسته و گدایی میکند ، کودکان فال فروشی که انگار وقت تفریحشان است و توپ های بچگی خود را گل میکنند ویا آقا و خانمی که با یونیفرم مخصوصی در حال فرار از کار اداری امروز خود هستند و تا خانه ، خود را با حرف زدن سرگرم میکنند که روزمرگیشان چرخه ی خود را کامل کند. پس از چند ساعتی دادن دوای درد مردم به دستشان دوباره تمام مسیر رفت را برگشتم، وعده ای خوردم و قبل از آنکه چشمانم را ببندم کاری کردم که هیچوقت نکرده بودم، تمام آنچه که شب قبل نه در بیداری دیدم را نوشتم. از موقع شروع به نوشتنم چند بار دیگرآفتاب طلوع کرد و من تمام دفعاتی که چشمانم را پس از بستن باز کردم جز چند خواب مبهم ،تنها اتاقی با دیوارهای نزدیک بهم دیدم که بوی پوچی میداد و نا امیدی غلیظی از دیواهای آن چکه میکرد اما چیزی در من تغییر کرده بود ، بیماری نوشتن در من دیگر از دوره ی کمون خود بیرون آماده بود. من مبتلا شده بودم به بیماری خود ایمنی نوشتن ، این روزها از هر فرصتی استفاده میکنم که بنویسم ، نمیدانم چه سود و منفعتی دارد ،شاید معلول آن همان مایی باشد که خدا به جای نوشتنش آفرید.